رو هوام ! زیر پاهام خالیه و هر لحظه ای که می گذره و هر قدمی که برمیدارم از اینکه زیرپام هیچ چیز مطمئنی حس نمی کنم نگرانم. اینجا همه اش تاریک ِ و من تنهام.

هیچ کس نمی تونه بهم کمک کنه و خسته شدم از این احساس های دلرحمی ِ زودگذر که تا میگی «ناراحتم» میگه «چی شده و میخواد به خیال خودش توی پنج دقیقه کمکت کنه ولی فردا سراغی ازت نمگیره که «هی ! فلانی ، چی شد ؟ خوب شدی؟ » … بیشتر از هر روز و هر زمان دیگه ای جای خالی ِ یک دوست صمیمی رو که بتونم یه دل سیر واسه اش درد دل کنم بدون اینکه به فکر دوست دخترش باشه یا ناراحت ِعادت ماهیانه اش رو حس می کنم. کسی نگران نباشه! خودکشی نمیکنم. اگه اینکاره بودم تا حالا هزار دفعه اکانت ِ فرندفیدم رو پاک کرده بودم و گم و گور شده بودم. گفتم کسی نگران نباشه ، این هم از اون «توهم» های بزرگ بود وقتی «کسی» نیست اصولا .

بیست و سه سالمه و 16-17 سالشو درس خوندم. حالا روزی هزار دفعه از خودم می پرسم : حالا که چی ؟ الان چه غلطی میخوای بکنی! چی داری ؟! … رسما «هیچی» ندارم و به «هیچی» نرسیدم.

آخیش یه کم راحت شدم . یکی سیفون اینجا رو بکشه