بعد از اون اتفاق تلخ * همیشه راهم رو کج میکردم که از کوچه شون هم حتی نگذرم. حتی اگر راهم دو یا سه برابر میشد می رفتم.هیچ کس هم نمیدونست چرا اما من نمیخواستم ببینمش. ازش متنفر نبودم اما نمیخواستم چشمم توی چشممش بیفته.
نمیدونم اسم این رو تقدیر میشه گذاشت یا نه . توی این شهر به این بزرگی ، ساختمونی که توش کار میکنیم عدل افتاده توی کوچه شون.توی این سالها اون «نخواستن» تبدیل شده بود به «ترس» ! ترس از دیدنش. روزهای گذشته همزمان با اینکه به ترس از ارتفاع ام غلبه کردم این ترس رو هم توی خودم کشتم. همه فکر میکردن شاهکار کردم که تا اون ارتفاع بالا اومدم اما من از اینکه بر اون ترس بزرگتر پیروز شدم خوشحال تر بودم …
حالا اگه ببینمش هم فرقی نمیکنه. شاید حتی حالش رو بپرسم یا اینکه نزدیکترین بقالی کجاست ! اما هرگز بهش نمیگم که از اون موقع ، روزهای زیادی گذشتند و روی خیلی از اتفاقات گردی از زمان نشسته که بهتره دست نخورده و یادگاری باقی بمونه.
* گاهی با خودم میگم اگه اون اتفاق نمی افتاد این آدم نمی شدم.اینی که الان هستم از اون آدم خیلی بهتر هست.ازین جهت خدا رو شکر میکنم.