می دانم دریچه ای هست رو به روشنایی.حتی یک روزن کافیست تا شب تیره قلبم را روز کند. درونم طوفانی ست . نمی یابمت اما می دانم که هستی که ندیدن دلیل بر نبودن نیست و من به این امید زنده ام
… به خودم می آیم . نمی دونم از کی جلو آینه ایستادم و بخودم زل زدم. صدای این آهنگ را بارها در خودم شنیدم :
می بینم صورتمو تو آینه
با لبی خسته می پرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی می خواد
اون به من یا من به اون خیره شدم
باورم نمیشه هر چی می بینم
چشامو یه لحظه رو هم می ذارم
با خودم می گم که این صورتکه
می تونم از صورتم برش دارم …
فرهاد جان ! نمی دانی که چقدر دلم برای صدایت تنگ شده …