تجربه‌ی [لعنتی] زندگی

بیان دیدگاه

برای اولین‌بار امروز بالاخره اعتراف کردم محافظه‌کارتر از قبل شدم . زمانی بود با خیال راحت هر کاری رو انجام می‌دادم بی‌آنکه به عواقب کم یا زیادش فکر کنم . الان اما قبل از خوردن هر چیزی به تاریخ تولید و انقضاش نگاه میکنم، به راحتی نمی‌تونم از چیزی یا کسی دل بکنم ، سر هر کاری و هر تصمیمی مدت زیادی فکر می‌کنم. نسخه بتای برنامه ها (حتی فایرفاکس) را نصب و استفاده نمی‌کنم . شاید اینها به خاطر زیاد شدن سن یا تجربه زندگی باشه

.

.

.

… اما صادقانه بگم که خیلی دلم واسه اون موقعها تنگ شده. دلم یه ماجراجویی می‌خواد

حفاظت نشده: سرنوشت

2 دیدگاه

بعد از اون اتفاق تلخ * همیشه راهم رو کج میکردم که از کوچه شون هم حتی نگذرم. حتی اگر راهم دو یا سه برابر میشد می رفتم.هیچ کس هم نمیدونست چرا اما من نمیخواستم ببینمش. ازش متنفر نبودم اما نمیخواستم چشمم توی چشممش بیفته.

نمیدونم اسم این رو تقدیر میشه گذاشت یا نه . توی این شهر به این بزرگی ، ساختمونی که توش کار میکنیم عدل افتاده توی کوچه شون.توی این سالها اون «نخواستن» تبدیل شده بود به «ترس» ! ترس از دیدنش. روزهای گذشته همزمان با اینکه به ترس از ارتفاع ام غلبه کردم این ترس رو هم توی خودم کشتم. همه فکر میکردن شاهکار کردم که تا اون ارتفاع بالا اومدم اما من از اینکه بر اون ترس بزرگتر پیروز شدم خوشحال تر بودم …

حالا اگه ببینمش هم فرقی نمیکنه. شاید حتی حالش رو بپرسم یا اینکه نزدیکترین بقالی کجاست ! اما هرگز بهش نمیگم که از اون موقع ، روزهای زیادی گذشتند و روی خیلی از اتفاقات گردی از زمان نشسته که بهتره دست نخورده و یادگاری باقی بمونه.

* گاهی با خودم میگم اگه اون اتفاق نمی افتاد این آدم نمی شدم.اینی که الان هستم از اون آدم خیلی بهتر هست.ازین جهت خدا رو شکر میکنم.

وقتی حامد کوچک بود

6 دیدگاه

حدیثه یک بازی دعوتمون کرده و این هم بهانه ای شد تا تنبلی رو کنار بذارم و عکس هام رو ببرم اسکن کنم تا در مقابل باد و بارون بیمه بشه . به هر حال این عکس ها تنها چیزهایی هستند که از کودکی مون به جا مونده. و حالا می ریم که داشته باشیم کودکی حامد را …

اینجا یک ماه بودم :

untitled-1

(خوشبختانه عکاس گرامی ، که حضرت پدر باشند لطف کرده اند و از جاهای مورددار عکس نگرفته اند :)) )

وشکا ، در این عکس یازده ماه بوده است :

untitled-2

(اطرافیان بر این نکته متفق القول بوده اند که ما از بچگی دهنمان به خنده باز بوده ، در هر دو عکس بالا هم این موضوع مشخص است البته )

این عکس در کنار ساحل شمال گرفته شده است :

untitled-3

اینجا وشکا مشغول تمرین خدمت مقدس سربازی بوده است و البته با همین لباس و همین چوب هم گم شده بوده اند که با تلاش پیگیر والدین شان پس از دقایقی یافت شده اند که همینجا از زحمات آنها سپاسگذاری می شود 😀

untitled-4

عکس آخر هم مربوط است به دوران مدرسه ابتدایی ، کلاس سوم ، اینجا هم کتابخانه مدرسه است :

untitled-5

خب دیگه این هم عکس های ما ، حول حولکی نوشتم چون ساعت 2 پرسپولیس بازی داره .

دعوت می شود از : سیناک و پدرام ویسی و هر کس که دلش میخواد بگه واسش کارت دعوت بفرستم (به تعداد نامحدود دعوت نامه موجود است) ، عکس های حدیثه را اینجا ببیند و البته قوانین را هم بخوانید

فاعل بی فعل

بیان دیدگاه

حالا می بینی وقتی از یه گفتگو که قبلا برات انرژی بخش بود ، لذت می بردی و گذر زمان رو حس نمی کردی حالا «بدون عشق» تبدیل شده به یک گفتگوی ساده که دو طرف یهو ساکت میشن و بعد از چندین دقیقه فقط یک طرف با این حرف ادامه میده که خوشحال شدم و میخواد خداحافظی کنه و تو در جوابش میگی اوکی.من هم خوشحال شدم و خداحافظ و خیلی وقته که دیگه انتظار نداری حرف عاشقانه ای بشنوی اما هنوز یه امید کوچک داری که حداقل یه چیزی از در تعارف بهت بگه و تو با این که میدونی این تعارف معمولیه بذاریش پای عشق ولی به اینکه حتی بهت بگه که چرا اینجوری خداحافظی میکنی و دلش یه خداحافظی عاشقانه بخواد هم تو رو راضی میکنه.وقتی در جوابت میگه خداحافظ و میره می فهمی که دیگه همه چیز مرده و نباید دیگه امیدی داشته باشی بهش.

ناخودآگاه صدا و این ترانه مارتیک به گوشت میاد که :

حرف عاشقونه خوبی ندارم
خستم از را ه شوق پایکوبی ندارم
چند تا هم غصه میخوام چند تا مثه من
که بشینیم دور یک چراغ روشن
قلب سنگینمونو زمین بذاریم
همصدا بگیم که ما قلبی نداریم
تیشه و کوهو میگیم ارزونی فرهاد
صخره و موج مال قصه های سند باد
همصدا میگیم اگه اهل بهاریم
حرف قیمتی و سبز رنگی نداریم
نه از اغاز یه راهه عاشقونه
نه از احساس رسیدن به خونه
نه از این جاده لبریشمی شعر
که باید غریبو بیسوار بمونه

حوصله ندارم چند خط اول رو دوباره بخونم چون می دونم که هیچ فعل و فاعلش درست نیست.فعل ما عشق ورزیدن بود. حالا ما فاعل های بی فعلیم !

زخم هایی بر دل

۱ دیدگاه

زخم های تن ، دردهای اندکی دارند ، مرهمی بر آنها می گذاری و روزها بعد اثری از آنان نخواهی دید. زخم های دل ، اما به راستی دردناک اند. ماه ها و سالها بر جا می مانند و هیچ مرهمی جز زمان برایشان نیست . بدتر از همه آنست که وقتی فکر می کنی بهبود یافته اند ، دوباره سرباز می کنند و تازه می شوند : به همان دردناکی !

Older Entries